ایجاد کراهت و رمیدگی و اشمئزاز کردن: زنان و مخنثان را برگمارند تا از معشوق او حکایتهاء زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
ایجاد کراهت و رمیدگی و اشمئزاز کردن: زنان و مخنثان را برگمارند تا از معشوق او حکایتهاء زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
بدست آوردن. بحاصل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - باز دست آوردن، ازنو در تصرف گرفتن. دیگر باره متصرف شدن: ولایتهایی که در عهد پدرش قباد ازدست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). - دست بر چیزی آوردن، هجوم بردن و چیرگی خواستن بر چیزی: از آن ابر عاصی چنان ریزم آب که نارد دگر دست بر آفتاب. نظامی (از آنندراج). - ، کنایه از غالب وتوانا بودن بر چیزی. (از آنندراج). دست داشتن. دست یافتن. دست کردن. دست رسیدن. - دست آوردن سوی کسی، بدو دست دراز کردن. با او همدم و همخوابه شدن: بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست. نظامی. ، در بیت ذیل به معنی دست نمودن و یا معنی لغوی هر دو تواند بود. (امثال و حکم) : پیکان تیر غمزۀ تو بر دل من است گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست. کمال اسماعیل
بدست آوردن. بحاصل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - باز دست آوردن، ازنو در تصرف گرفتن. دیگر باره متصرف شدن: ولایتهایی که در عهد پدرش قباد ازدست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). - دست بر چیزی آوردن، هجوم بردن و چیرگی خواستن بر چیزی: از آن ابر عاصی چنان ریزم آب که نارد دگر دست بر آفتاب. نظامی (از آنندراج). - ، کنایه از غالب وتوانا بودن بر چیزی. (از آنندراج). دست داشتن. دست یافتن. دست کردن. دست رسیدن. - دست آوردن سوی کسی، بدو دست دراز کردن. با او همدم و همخوابه شدن: بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست. نظامی. ، در بیت ذیل به معنی دست نمودن و یا معنی لغوی هر دو تواند بود. (امثال و حکم) : پیکان تیر غمزۀ تو بر دل من است گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست. کمال اسماعیل
تحسر. حسرت کشیدن. تمنا کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 123) : بلکه زان مستان که چون می میخورند عقلهای پخته حسرت می برند. مولوی. که همچون پدر خواهد این سفله مرد که نعمت رها کرد و حسرت ببرد. سعدی. تأثیر خفته است بخاک درت شبی حسرت کجا به بستر شبخواب میبرد. محسن تأثیر (از آنندراج). به تلخی مردنست و هر سر مو حسرتی بردن که اسباب خلاصی در گرفتاران شود پیدا. واله هروی (از آنندراج). به شب نشینی زندانیان برم حسرت که نقل مجلسشان حلقه های زنجیر است. (از اشعار دوران انقلاب مشروطه)
تحسر. حسرت کشیدن. تمنا کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 123) : بلکه زان مستان که چون می میخورند عقلهای پخته حسرت می برند. مولوی. که همچون پدر خواهد این سفله مرد که نعمت رها کرد و حسرت ببرد. سعدی. تأثیر خفته است بخاک درت شبی حسرت کجا به بستر شبخواب میبرد. محسن تأثیر (از آنندراج). به تلخی مردنست و هر سر مو حسرتی بردن که اسباب خلاصی در گرفتاران شود پیدا. واله هروی (از آنندراج). به شب نشینی زندانیان برم حسرت که نقل مجلسشان حلقه های زنجیر است. (از اشعار دوران انقلاب مشروطه)
دلیل آوردن. احتجاج. استدلال. ادلاء. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن عادل بن علی) تعاکظ. (منتهی الارب). تعذر، عذر و حجت آوردن. (منتهی الارب) : حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی هم برآن سان که همی خلق جهان میطلبند. ناصرخسرو. سر از فرمان ملک باززد و حجت آوردن گرفت. (گلستان)
دلیل آوردن. احتجاج. استدلال. ادلاء. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن عادل بن علی) تعاکظ. (منتهی الارب). تعذر، عذر و حجت آوردن. (منتهی الارب) : حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی هم برآن سان که همی خلق جهان میطلبند. ناصرخسرو. سر از فرمان ملک باززد و حجت آوردن گرفت. (گلستان)
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صِدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
حسرت دیدن. حسرت کشیدن: دست خدای اگر نگرفتی حسرت خوری بسی و بری کیفر. ناصرخسرو. هرکه دنیا را به نادانی و برنائی بخورد خورد حسرت گر به رویش باد پیری بروزید. ناصرخسرو. چو حسرت خورد از پرواز آن باز همان باز آمدی بردست او باز. نظامی. آن دید در این و حسرتی خورد وین دید در آن و نوحه ای کرد. نظامی. هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده ام جز بر دو روی یار موافق که درهم است. سعدی. چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود. سعدی. دست با سرو روان چون نرود در گردن چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن. سعدی. به دنیا توانی که عقبی خری بخر جان من ورنه حسرت خوری. سعدی (بوستان). ز من پرس فرسودۀ روزگار که بر سفره حسرت خورد روزه دار. سعدی (بوستان). گفتم نی که بر مال ایشان حسرت میخوری. (گلستان)
حسرت دیدن. حسرت کشیدن: دست خدای اگر نگرفتی حسرت خوری بسی و بری کیفر. ناصرخسرو. هرکه دنیا را به نادانی و برنائی بخورد خورد حسرت گر به رویش باد پیری بروزید. ناصرخسرو. چو حسرت خورد از پرواز آن باز همان باز آمدی بردست او باز. نظامی. آن دید در این و حسرتی خورد وین دید در آن و نوحه ای کرد. نظامی. هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده ام جز بر دو روی یار موافق که درهم است. سعدی. چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود. سعدی. دست با سرو روان چون نرود در گردن چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن. سعدی. به دنیا توانی که عقبی خری بخر جان من ورنه حسرت خوری. سعدی (بوستان). ز من پرس فرسودۀ روزگار که بر سفره حسرت خورد روزه دار. سعدی (بوستان). گفتم نی که بر مال ایشان حسرت میخوری. (گلستان)